پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

خوابیدن در خانه چادری !!!

پسرم چند روزی میشه که یاد گرفتی اگر میخوای کسی برات کاری بکنه دستش رو میگیری و میبریش به سمت چیزی که میخوای و اینطوری با زبان بی زبانی بهش میفهمونی که چی میخوای مثلا دیشب دست من رو گرفتی وبردی روی تخت به این معنی که بیا بخوابیم. و امروز ظهر هم دستم رو گرفتی بردی توی خونه چادری و اصرار عجیبی هم داشتی که همونجا بخوابی و همینطور هم شد چون شیر خوردی و سرت رو گذاشتی روی بالشتی که با هم آورده بودیم توی خونت و بعد تخت گرفتی خوابیدی و این هم عکست... تازگی وب لاگت خیلی وضعش خرابه و همش قاطی میکنه و هر چی مینویسم میپره ... فکر کنم مجبورم تمام پست هام رو منتقل کنم به جای دیگه... ...
21 دی 1392

جدا خوابیدن پارسا

پسرم 4-5 روزی میشه که دیگه جات رو از خودمون جدا کردم و خوشبختانه فقط یک شب تا صبح اذیت شدی و از فرداش عادت کردی. خیلی خیلی خوشحالم آخه مامانی خیلی کمر درد میشدم و تا صبح نمیتونستم استراحت کنم و با درد کمر و بی خوابی بیدار میشدم ولی حالا یک چند روزیه که میتونم بخوابم و بعد از گذشت یک سال و 7 ماه حالا باید بگم من شب ها میخوابم و خواب میبینم. تازه تو هم حالت بهتره و حرف گوش کن تر شدی و کمتر بهانه گیری میکنی و کلا برای هممون خیلی خوب شده . اینقدر اذیت بودم که حتی تصمیم گرفتم یک دشک جدید بخرم . مدتها تو اینترنت به دنبال راه حل خواب کودکان بودم که با استفاده از راهکاری که پیشنهاد کرده بود تونستم تو رو وادار به استراحت خودکفا بکنم. ...
19 دی 1392

مشکلاتی که با وب لاگت پیدا کردم...

پسر عزیزم متاسفانه با وب لاگت مشکل پیدا کردم و مدتی پیش تصمیم گرفتم وب لاگت رو به جای دیگری منتقل کنم به دلیل اینکه امکان گذاشتن عکسی بغیر از تو رو بهم نمیداد ولی بعضی از وب لاگ ها امکان انتقال اطلاعات رو ندارند و بعضی امکانات آپلود عکس رو ندارند . در نهایت وقتی فکر کردم همه چیز ردیفه وب لاگت رو که آمدم عوض کنم اول نی نی وب لاگت رو پاک کردم که با اینکار تمام عکسهایی که آپلود شده بود پرید. و مجبور شدم دوباره بشینم و آپلودشون کنم ولی هنوز تموم نشده و درگیرم باهاش. باید به اون کسی که مرتب گزارش تخلف برای وب لاگمون صادر میکنه بگم که از این کارت هیچ سودی نمیبری و انجام این کارت فقط دعاهای شر برای خودت جمع میکنی و هیچ منفعتی نمیبری . امیدوارم خد...
19 دی 1392

باغ وحش ZOO Negara

پارسا جونم از بس دیدیم به حیوانات علاقه مندی و وقتی توی تلویزیون نشونشون میده خوشحالی و کلی ذوق میکنی تصمیم گرفته بودیم ببریمت باغ وحش بنابراین صبح شنبه به قصد رفتن به باغ وحش از خونه زدیم بیرون و بعد از حدود نیم ساعتی رانندگی رسیدیم به مقصد.  حیوانات خیلی زیادی رو دیدی ولی بعضی ها اینقدر فاصله داشتند که فقط من و باباجون میفهمیدیم و تو چیزی نمیتونستی ببینی. خلاصه خیلی بهت خوش گذشت و کلی هم ازت عکس گرفتیم که درادامه خواهم گذاشت. تا عصری هم نخوابیدی ولی وقتی میخواستیم برگردیم به محض اینکه گذاشتمت توی صندلی ماشینت خوابیدی و وقتی رسییدم بیدار شدی.  از حیواناتی مثل بز ، گاو، پنگوئن و پلیکان خیلی خوشت آمده بود. و دوست داشتی بهشون غذا...
14 دی 1392

مخفی شدن در میز تلویزیون

عزیزم یکی از اسباب بازیهات کشوی میز تلویزیون و سیمهای داخل اون هست ولی امشب یک کار جدید یاد گرفته بودی و اون هم مخفی شدن توش بود. درکمال تعجب سعی هم داشتی که کاملا درهاش بسته باشند. اینقدر دوست داشتی اون تو باشی و حتی وقتی میاوردیمت بیرون به شدت گریه میکردی و دلت میخواست اون تو مخفی باشی . درنهایت باباجون با پیچکوشتی درهاش رو باز کرد ولی بازهم ولش نمیکردی و تمام مدت دلت میخواست بازهم باهاش بازی کنی. آخه مامانی این چیزها رو که ما بهت یاد ندادیم که تو از کجا این کارها و بازیهای جدید رو کشف میکنی؟؟؟ ...
13 دی 1392

خاله مینای مهربون

پسرم دیشب با باباجون دلمه کلم پختیم و خیلی بنظرمون خوب شد. برای همین امروز از خاله مینا خواهش کردیم که بیاد و باهم لذت خوردنشون رو بچشیم. روز خیلی خوبی بود چون تو هم سنگ تموم گذاشتی و خیلی خوش اخلاق و خوشجال بودی که مهمون برامون آمده. و تا آخرین لحظه که اینجا بودن نخوابیدی و حتی وقتی رفتیم تا دم در توی کالسکه داشتی غش میکردی ولی مقاومت میکردی و نمیخوابیدی و به محض اینکه رسیدیم خونه خوابیدی . با خاله مینا و همسرشون کلی لگو بازی کردی و تازه تفنگ هم ساختین و تفنگ بازی هم کردین . تا 6 بعدازظهر همش داشتی بازی میکردی و شیطونی .  باقی عکسها در ادامه... ...
7 دی 1392

ذخیره ماشین در لباس

ناز من ،نفس من ،عشق من خیلی بانمک شدی نمیدونم چه کاریت رو بنویسم . ولی از یک کارت خیلی خندمون گرفته بود. یک روز دیدم برای خودت داری اینور اونور میری و خوشحالی ولی لباست پوف کرده و صدا میده دیدم هر چی ماشین بوده کردی توی لباست و خلاصه تا درشون میاوردم دوباره میکردیشون توی لباست . اون روز با بابا کلی به کارت خندیدیم و ازت عکس گرفتیم. ...
6 دی 1392

شب یلدا و مهمانی اون شب

پسر نازنینم ... امشب بلندترین شب ساله و همه دورهم جمع میشوند وقتی ایران بودیم مریم جون و باباجمشید برای این شب کلی تهیه میدیدند و آجیل و میوه میگرفتند ، در ضمن تولد دایی علی هم بود و همه به خاطر این مناسبت شاد بودیم و از کیک های خوشمزه مریم جون میخوردیم و کیف میکردیم. مامان مهین و آقاجون هم برنامه های مفصل دیگری داشتند. هر سال مامان مهین به این مناسبت کلی تدارک میدیدند و سفره شب چله و تزئینات هندوانه و میوه آرایی داشتند و یکی از زیباترین هندوانه هاشون رو برای اون شب میاوردند تا دور هم بخوریم و کیف کنیم. شام خوشمزه و خلاصه مهمانی اعیانی داشتیم. چه روزها و خاطرات قشنگی از این شب دارم و چقدر برام شیرین و دل چسبه یاد کردن ازشون .  ح...
5 دی 1392
1